جدول جو
جدول جو

معنی ام طبق - جستجوی لغت در جدول جو

ام طبق
(اُمْمِ طَ بَ)
سختی و بلا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). داهیه. (اقرب الموارد) (المرصع).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منطبق
تصویر منطبق
برهم نهاده، برروی هم نهاده شده، مطابق، برابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خام طبع
تصویر خام طبع
بی ذوق، بی تجربه، برای مثال آتش اندر پختگان افتاد و سوخت / خام طبعان همچنان افسرده اند (سعدی۲ - ۴۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم طبع
تصویر هم طبع
هم سرشت، هم خوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ام زنبق
تصویر ام زنبق
کنایه از خمر، شراب
فرهنگ فارسی عمید
(اُمْ مِ ضَبْ بَ)
الاغ ماده. (یادداشت مؤلف) ، سختی و بلا. (ناظم الاطباء). بلا. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ طَ)
دارای طبیعت یکسان. دو یا چند کس (دو یا چند چیز) که سرشت همانند دارند: هرکه خواهد که هم طبع گروهی گردد صحبت با آن گروه باید داشت. (قابوسنامه).
اگر عاشق شودشیر دژآگاه
به عشق اندر شود هم طبع روباه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 228).
همدم هاروت و هم طبعزن بربطزنم
افعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرم.
خاقانی.
، دو گوینده یا سراینده که ذوق همانند دارند:
بلبل هم طبع فرزدق شده ست
سوسن چون دیبه ازرق شده ست.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ بَ)
همدرس. (آنندراج) : احمد برادر رضاعی و هم سبق سلطان بود. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
حریص و طامع. (آنندراج از فرهنگ فرنگ). آزمند. طمعکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ خُ)
دهی است به طائف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 40 هزارگزی باختر فلاورجان و در کنارۀ جنوبی زاینده رود واقع است. کوهستانی و معتدل است و 395 تن سکنه دارد. آبش از قنات و زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباسبافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
آنکه خیالات فاسد داشته باشد. (آنندراج). ابله. احمق. نادان. کودن. (ناظم الاطباء). نعت است مر کسی راکه صاحب خیالات فاسد است. صاحب طبع خام:
خام طبع است آنکه میگوید بچنگ و کف مگیر
زلفکان خم خم و جام نبیذ خام را.
سوزنی.
باز خانان خام طبع کنند
مال میراث یافته تبذیر.
خاقانی.
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان دستگردان بخش طبس شهرستان فردوس. سکنۀ آن 233 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و گاورس و خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، فقط. بدون چیزی دیگر: بمجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن بود. (کلیله و دمنه). رجوع به مجرد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ طَ بَ)
ماریست زرد
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ شِ)
لبوه. (المرصع). شیر ماده
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ صُ)
مکه. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ رِ)
شتر مرغ. (یادداشت مؤلف) ، نوعی ماهی بی پلک که در نیل مصر میباشد. (از یادداشت مؤلف از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَبْ بِ)
برابر شونده وبرابر. (آنندراج). مطابق و برابر و موافق. (ناظم الاطباء) ، تو بر تو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تطبق شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ طُ رَ)
شراب. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ طَ)
وسط راه و قسمت بزرگ و واضح آن. (از المرصع). شارع عام. شاهراه. راه بزرگ. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ طُرْ رَ)
کفتار. (از المرصع) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ترجمه فارسی قاموس)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ طِ بَ)
عقاب. (از اقرب الموارد) (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ زَمْ بَ)
شراب. (از المرصع) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پسچاک بر هم نهاده برابر بر هم نهاده شونده بر روی هم نهاده، مطابق برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ام الطبق
تصویر ام الطبق
سختی، مار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خام طبع
تصویر خام طبع
ابله، احمق، نادان، کودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم طبق
تصویر هم طبق
هم سفره همخوان هم سفره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام طبع
تصویر کام طبع
حریص، طمعکار، آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم طبقه
تصویر هم طبقه
هم اشکوبه، همرده، همرسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم طبع
تصویر هم طبع
همسرشت، همخوی، کسی که در خوی و سرشت با دیگری شریک باشد
فرهنگ لغت هوشیار
نه فلک. یا نه طبق سپهر. نه طبقه آسمان نه فلک: نه طبق سپهر و آن قرصه ماه و خور که هست بر لب خوان قسمتت سهل ترین نواله باد، (حافظ. 364)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خام طبع
تصویر خام طبع
((طَ))
کسی که اندیشه های بیهوده دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منطبق
تصویر منطبق
((مُ طَ بِ))
مطابق، برابر، بر روی هم نهاده شده، تطبیق یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منطبق
تصویر منطبق
سازگار، همساز، هم سو، برابر
فرهنگ واژه فارسی سره
بی تجربه، نامجرب، خام دست، ناآزموده، مبتدی
متضاد: مجرب، ابله، احمق، جاهل، کودن، نادان
متضاد: عاقل
فرهنگ واژه مترادف متضاد